با سلام خدمت شما
از آنجا كه شركت در راهپيمايي عين كار عملي سبز است بهتر دانستيم اين خاطره را براي شما بفرستيم.از نشر آن متشكريم.
از بعد انتخابات و حوادث آن هر مراسمي كه جنبش سبز اعلام كرد، سعي كرديم شركت كنيم، به خانواده خودمان هم اطلاع رساني كرديم و به حمد خدا در اين مرحله و مسير تمام اعضاي خانواده پشتيبان و همراه ما شدند، مثل روز قدس 88، 16 آذر روز 22 بهمن و ....
تا رسيد به خبر درخواست مجوز براي راهپيمايي در 25 بهمن براي اعلام حمايت از حركت به حق و مردمي تونس و مصر . از ابتدا معلوم بود كه تمام سبزها اعلام حضور و نمايش خود را خواهند داشت چه با مجوز و چه بي مجوز، چون حق قانوني مان بود .پس بعد از مشورت و موافقت خانوادگي تصميم به شركت در اين مراسم گرفتيم و از آنجا كه در تهران نبوديم بايد زودتر دست به كار ميشديم . برنامه ريزيها انجام شد . صبح دوشنبه تهران بوديم . به تهران كه رسيديم تصميم گرفتيم كه حتما مسيرهاي طي شده در حال تعقيب و گريز روز عاشورا را نيز از نزديك ببينيم، پس ابتدا به خيابان حافظ رفتيم و از آنجا حركت كرديم . يادش به خير چه لحظاتي بود سه ساعت تمام در نزديك پل كالج در كوچه خارك در تعقيب و گريز بوديم و تمام آنچه كه با تمام جديت، نظام به اصطلاح ولايي و اسلاميشان سعي در وارونه جلوه دادنش دارند را از نزديك ديديم و لمس كرديم، اما واقعيت آن را. حركت آرام مردم، بعد باتوم، توهين، زنجير، قمه كه من خود اصلا تا به آن روز نديده بودم . سلاح، بزرگ و كوچك ، تيراندازي، گاز اشك آور، مجروحين و حتي صحنه شهادت شهيد عاشورا در پل كالج، يادش به خير.
ساعت ده و نيم صبح است و هنوز از استقرار نيروها خبري نيست البته جاي تعجب دارد چون در روز قدس بعد از نماز صبح ساعت شش كه ما در بلوار كشاورز بوديم تا يك ساعت ربع يعني آن زماني كه به علت تردد و پارك ماشينهاي دولتي ما را مجبور به جابجايي و حركت از آن مكان كردند، تمام اين مدت فقط نيرو بود كه در حال حركت بود و حالا چطور شده بود كه هنوز نيرويي ديده نمي شد.
سري به مسيرهاي مشخص شده زديم تا از نزديك همه چيز را ببينيم. تردد در اين مسيرها با توجه به اينكه در روزهاي عادي هفته (غير تعطيل) قرار داشت، خيلي راحت تر بود، يعني به چشم نمي آمد كارها را برنامه ريزي كرديم تا بتوانيم يكساعت قبل در مسير باشيم، لذا نهار كه خورديم براي نماز حركت كرديم تا بعد از نماز به ابتداي مسير برويم . به پارك لاله رفتيم ميدانستيم كه آنجا محل قرار و حضور مادران شهيد است، لذا احتمال اينكه آنجا نيرو باشد بسيار زياد بود و حدس ما درست از كار درآمد، بعد از حضور به سمت مسجد پارك رفتيم، درب قسمت خواهران بسته بود، مردها به ما گفتند كه شما هم به قسمت برادران بياييد البته جلوي مسجد چند نفري ايستاده بودند كه از دور هم ميشد تشخيص داد كه اينها لباس شخصي هستند، فقط در ميانشان چند نوجوان بود كه نميدانستيم آنها هم با اين لباس شخصي ها هستند يا نه. نزديك كه شديم، يكي از آنها در حال تماس تلفني بود . به سمت قسمت برادران رفتيم كه يكي از همان افراد به سمتمان آمد و گفت: كجا؟ گفتيم: نماز، گفت: بريد قسمت خواهران. گفتيم كه بسته است و بعد گفت كه نميشود اينجا نماز بخوانيد. جالب بود با وجود اينكه قسمت برادران با فاصله خيلي كمي از قسمت خواهران بود اما او از بسته بودن آن قسمت اطلاعي نداشت و با ما برخورد تندي كرد. معلوم بود كه داخل مسجد خبري است همراهان خواستند كه همكلام نشويم و برويم و جايي براي نماز پيدا نكرديم و هنوز خيلي دور نشده بوديم كه يكي از همان نوجوانان به يكي از همان افراد نزديك شد و چيزي در گوشش زمزمه كرد و معلوم شد كه او هم مثلا لباس شخصي است. قبل از ورود به پارك، در ورودي پارك استقرار نيروهاي انتظامي را ديديم . در پيچ سمت چپ پارك اتوموبيلهايشان را پارك كرده بودند و خودشان در جلوي آنها نشسته بودند و جايي بودند كه به راحتي از بيرون پارك قابل ديدن نباشد . كم نبودند و صد البته در تمام پارك حضور داشتند . ما از پارك خارج شديم و چون مسيرها در طرح ترافيك قرار داشت، براحتي نمي توانستيم دوباره به اين مسيرها برگرديم و مجبور شديم كه از فرعي ها و مسيرهاي غير طرح برويم كه هم زمان بر بود و هم راه را دور مي كرد، ساعت نزديك دو نيم بود، در يكي از فرعي هاي منتهي به مسير كه بازار بود متوجه شلوغي و توجه افراد به يك كوچه شديم، مغازه ها يا بسته بودند يا به حالت نيمه بسته، يكي دو تا هم در حال بستن بودند. ما مطمئن نبوديم كه در اين ساعت آيا مغازه ها باز هستند يا خير؟ تا به كوچه نزديك شديم . كوچه شلوغ بود و حضور ماموران معلوممان كرد كه آنجا خبري است، حركت كرديم تا به خيابان انقلاب، بعد از ميدان فردوسي وارد شديم. در دو طرف پياده رو، افراد پياده زياد شده بودند، اتوموبيلها هم اين بار خيلي زياد بودند و ترافيك بالا، وارد خيابان كه شديم با صداي بوق اعتراض اتوموبيلها و سر وصدايي در پياده رو چپ متوجه حمله نيروهاي انتظامي به افراد شديم . معلوم بود كه حركت آغاز شده است، اما هنوز ساعت سه نشده بود، تقريبا دو چهل و پنج دقيقه و با بوقها و فريادهايي كه همراه با ولش كن ولش كن بود، معلوممان شد كه اين پياده ها، همان همرزمان سبز خودمان هستند. موج شادي در ماشين پيچيد، بوقها و فرياد ها همزمان شده بودند، ترافيك بالا بود به طوريكه پياده ها تندتر از ما حركت ميكردند. ما خانم ها تصميم داشتيم كه پياده شويم تا به موج سبز بپيونديم ولي مردها گفتند: نه، بگذاريد ماشين را پارك كنيم، بعد برويم. خارج شدن از موج ترافيك و پيدا كردن جاي پارك به نظر راحت نبود آنهم در اين زمان . موج شعارگونه از الله اكبر در پياده رو راست پيچيد و بعد هم حمله نيروهاي انتظامي و لباس شخصي ها، دوباره بوق ماشينها و فرياد افراد داخل اتوبوسها در هم پيچيد و ناگهان نيروها حمله كردند، تعدادي از افراد به وسط خيابان و بين ماشينها دويدند، تعدادي سوار ماشينها شدند، پياده ها زياد بودند و دوباره به حركت ادامه دادند. در خط ويژه اتوبوس آنچه بيش از همه جلب توجه ميكرد، سيل حركت موتورهاي لباس شخصي و نيروهاي انتظامي بود. بالاخره به آهستگي از ميان ماشينها خارج شديم و در يكي از فرعي هاي راست خيابان انقلاب وارد شديم و خيلي زود جايي براي پارك ماشين پيدا كرديم و قرار و مدارها را گذاشتيم و به صف پياده ها در پياده رو ملحق شديم، در تمامي مسير راه، نيروهاي انتظامي حضور داشتند، حضور لباس شخصي ها در ميان مردم بسيار مشخص بود، چون قرار راهپيمايي، حركت آرام با سكوت بود، اگر هر چند گاهي شعاري داده ميشد، مورد استقبال قرار نميگرفت و فقط جمعيت در حال حركت بود. ما به همراهي ماشينها و افرادي كه از فرعي ها به ما مي پيوستند، در امتداد انقلاب در حركت بوديم تا به چهارراه ولي عصر رسيديم، در آن قسمت ماموران انتظامي از حركت ما جلوگيري كردند و سعي داشتند تا ما را متفرق كنند، ولي مردم مسير خود را به سمت فرعي بزرگمهر تغيير دادند، در آنجا دوباره جمع شديم و عده اي خواستار برگشت به مسير اصلي بودند كه لباس شخصي ها و بسيجي ها به ما حمله كردند و همانطور كه شب قبل در بالاترين نوشته شده بود خيلي سعي داشتند با ايجاد سرو صدا و فرياد ها رعب و ترس ايجاد كنند، من در فرار جزو آخرين نفرها بودم كه نفرات جلويي خيلي نگران من شده بودند كه نكند به من هم ضربه اي زده باشند، باتوم ها را به ديواره هاي فلزي ميزدند و صداهاي ناهنجاري توليد ميكردند و ما مجبور شديم به داخل فلسطين برويم، دوباره جمع شده بوديم، در تمام مسير آنچه بيش از پيش مورد توجه بود، حضور لباس شخصي ها بود كه مثلا سعي كرده بودند خود را عادي مثل مردم عادي نشان دهند، مثلا يكيشان باتوم چوبي را روزنامه پيچ كرده بود، آن يكي كابل مشكي را دور دستش جمع كرده بود و چيزي معلوم نميشد، بيسيمهايشان هم مخفي بود. اينبار حمله كه كردند، از دور نبود تا به ما نزديك شوند، بلكه ناگهاني از وسط جمعيت به ما حمله ميكردند. تا به اين قسمت نيروي انتظامي كاري به ما نداشتند، فقط تلاششان در متفرق كردن ما بود، از فلسطين دوباره به انقلاب برگشتيم و از پياده رو به مسير خود ادامه داديم تا ميدان انقلاب با هر زحمتي كه بود از خيابان رد شديم. جمعيت زياد شده بود اما لباس شخصي ها در قسمت مسجد حاشيه ميدان مستقر شده بودند و راه را بسته بودند، نيروهاي انتظامي در دور ميدان از ما ميخواستند كه متفرق شويم يا به سمت ديگري برويم و يكي از آنها كه روي كاپوت ماشين نشسته بود به ما گفت: همه كارها را بسيجيها ميكنند بعد به اسم ناجا تمام ميشه و مردم ميگن ناجا اين كارها را ميكند . هدف مشخص بود، ميدان آزادي و قصد برگشتي نبود لذا جمعيت از خيابان رد شدند و به پياده رو سمت چپ رفتيم، كمي كه جلوتر رفتيم دوباره جمعيت در پياده رو سمت راست هم شكل گرفته بود. هنوز خيلي به حركت ادامه نداده بوديم كه لباس شخصي ها دوباره حمله كردند، ما را از پياده رو خيابان، به فرعي هل دادند. در آن قسمت به دو خانم و يك مرد جوان نزديك آنها حمله كردند و با باتوم به آنها ضربه اي زدند و آن جوان در مقابلشان ايستاد و آن دو خانم كه رفتند، ضرباتي را به سرو صورت جوان زدند و من اندكي به عقب برگشتم كه نزن، براي چي ميزني، ولي مردها ما را ميكشيدند كه نزديك نشويم. جوان را كه رها كردند، من به سمتش رفتم و از او پرسيدم كاري كه نشده اي، دستش را روي صورت و گوشش گذاشته بود. در همان حين، جوان ديگري به او گفت: اجرت با امام حسين . ناگهان متوجه شدم، جواني را لباس شخصي ها گرفتند و او را كشان كشان ميبردند، برگشتم و فرياد زدم ولش كن، ولش كن، در صداي من صداي زن ديگري را مي شنيدم كه به سمت آنها رفت و لباس جوان را گرفته بود و ميكشيد كه بسيجيها او را هل دادند و جوان را روي زمين انداختند و من هنوز فرياد ميزدم، مردي هم به سمت آنها رفت و فرياد زد، يكي از لباس شخصي ها كه خيلي قوي هيكل بود با اشاره دست گفت: بيا تو را هم با او ببريم، مرد آرام شد و آنجا بود كه من به سمت يكي از بسيجيها رفتم، جوان بود و بيني و دهان خود را با چفيه بسته بود و با وسيله اي جديد كه تا حالا لااقل من مثل آن را نديده بودم، براق و همراه با جرقه به شكل باتوم، ولي كوچكتر، آن را به اطراف مي چرخاند و به جدول و كمدهاي برق ميزد و سعي داشت ما را دور كند . من فرياد زدم ولش كن، ولش كن، تمام بدنم صدا شده بود و صدايي چز صداي خودم نميشنيدم و وقتي كه ديدم فايده اي ندارد به او گفتم به من نگاه كن، من هم هموطن تو هستم و دقيقا مثل تو ام پس ولش كن . گفت: ميدانم، برو، برو، ديگران سعي داشتند مرا دور كنند و هر كس چيزي ميگفت. آقايي گفت: كه زن نيستي شير مردي، يكي ديگر گفت: شما را ميگيرند و ميكشند، زنده ي ما بيشتر به درد ميخورد. ولي من گوشم بدهكار نبود، دوباره فرياد زدم: نگاه كن، من هم ولايت را قبول دارم،؛ حتي از تو هم ولايي ترم، ولي ولايت تو را قبول ندارم .
بعد از آن در فاصله اي دورتر، مردم گفتند كه آن جوان را رها كرده اند و اينجا دقيقا فرعي زارع بود، سمت چپ خيابان آزادي. به حركت ادامه داديم گويا قبل از ما آنجا خبري بوده، از آتشهايي كه كرده بودند و بوي گاز اشك آور كه در هوا پخش شده بود اين را ميشد فهميد ، چشمهايم شروع به سوزش كرد، افراد سعي داشتند با استفاده از آتش روزنامه، دود سيگار، مقوا همديگر را كمك كنند . در خيابان زارع، در اولين فرعي به دست راست پيچيديم تا بتوانيم به خيابان آزادي برگرديم، ولي باز هم نيروهاي لباس شخصي و موتورسوار گارد آنجا بودند و از حرگت ما جلوگيري كردند، بعضي از خانه ها، دربها را باز گذاشته بودند و تعداد زيادي از افراد، داخل ساختمانها شده بودند از تمام ساختمانها، افراد از پشت بام ها و پنجره ها، شاهد و ناظر بر حضور ما بودند. شاهد و ناظر و گواهي دهنده آرامش ما، دست خالي بودن ما، كتك خوردن ما، فرارهاي ما و مظلوميتهاي ما و ....
در ميان ما همه جور آدمي بود پير، جوان، همان پيرزني كه پشتش كمي خميده بود، بچه هايي كه شايد هفت يا هشت سال نداشتند، آقايي كه با پاي كچ كرده و عصا آمده بود، مادران و دخترها، همه و همه آمده بودند تا با حضور خود اعلام كنند همان مردمي هستند كه در جاهاي لازم دائما ازشان مايه ميگذارند و بعد از آن ، آنها را خس و خاشاك، اوباش، اغتشاش گر، منافق و محارب ميخوانند. ما همه، همان مردم بوديم و هيچ چيز سد راهمان نبود، دوباره حركت كرديم، هر چند كه موتورسواران يگان ويژه سعي داشتند كه ما را متفرق كنند، به ما گفتند كه مثلا آنها اينجا را شلوغ كرده اند، تا لباس شخصي ها بروند. اما ما موج بوديم و به حركت ادامه داديم تا به خيابان نواب صفوي رسيديم. از عرض خيابان رد شديم، تمام ماشينها با بوقهايشان همراهمان بودند، از نواب به سمت آزادي برگشتيم، در پياده رو بوديم و جلو مي رفتيم، بعضي ها زودتر به آزادي رسيده بودند و حالا در حال برگشت بودند و از ما ميپرسيدند: كجا؟ ميگفتيم: آزادي، تعدادي دوباره با ما همراه شدند، در ميانه راه، دو سه باري شعاري داده شد كه جمعيت همراهي نكرد تا اينكه يكي در بين جمعيت شروع به خواند يار دبستاني كرد و همه او را همراهي كردند، اين همراهي ادامه داشت تا بيت هاي آخر كه من دقيقا با چشمان خودم حركت وحشيانه و مثلثي لباس شخصي ها در ميان مردم را ديدم، چنان هجوم آوردند كه من در تعقيب و گريز از همراهان جدا شدم، تعدادي به سمت جلو دويدند، برخي به خيابان وارد شدند و من به عقب بازگشتم و در نزديك ماشين پليسي كه پارك شده بود ايستادم، ماموري آنجا بود. گفتم: نگاه كن، براي چي ما را ميزنيد؟ جوابي نداد و خنديد و گفت برو . افسر داخل ماشين هم به من نگاه ميكرد. در اين ميان گلويم به شدت شروع به سوزش كرد، گفتند: كه اسپري فلفلي است كه به صورت يكي از جوانها اسپري شده است. آن مامور پليس دور شد و من منتظر شدم بقيه را ببينم كه همسرم و يكي از مردان به سمت من آمدند. دوباره حركت كرديم تا نزديك آزادي به پل تقاطع يادگار امام رسيديم، از حصارهاي فلزي بالا رفتيم، بسيار خطرناك بود، شلوغ هم بود، هم ماشينها و هم جمعيت، ولي از حصارها رد شديم و به آن طرف رفتيم، دوباره راه را سد كردند و اجازه ادامه حركت در مسير را به ما ندادند و برگشتيم و در امتداد بزرگراه يادگار امام در سمت چپ، به مسير خود ادامه داديم. پس از طي يك مسير دايره اي شكل از بلوار شهيدان خارج شديم و جمعيت ما به مردم پيوست. تا آزادي ديگر مشكلي نداشتيم و ما بالاخره به آزادي رسيديم، حالا مسير را از ابتدا تا انتها رفته بوديم و به مقصد رسيده بوديم. در آزادي تمام نيروها جمع بودند و آرايش گرفته بودند، آنها كه نزديك ما بودند يا حسين گفتند كه سبزها، ميرحسين آن را گفتند و به سمتي دويدند، ما به قسمت حاشيه ميدان در مقابل ترمينال غرب رفتيم، نيروها هر بار كه آرايش ميگرفتند به حالت دو به سمت مردمي كه جمع شده بودند، حمله ميكردند تا مردم را بترسانند و متفرق كنند، ساعت هفت و بيست دقيقه بود و ما در حدود چهار ساعت پياده روي و تعقيب و گريز به راه ادامه داده بوديم و حال همه چيز براي ما تمام شده بود. تعدادي موتوري لباس شخصي با دو پرچم ايران مثل اينكه آنها تمام اين كارها را كرده باشند، خيلي مسخره پرچم را ميچرخاندند و الله اكبر ميگفتند و من متعجب از اين نمايش مضحك كه اين پرچم گردانيها، براي كدام پيروزيست!؟ ما كه به مقصد رسيده بوديم، اواسط جمعيت مردمي در حال حركت بوديم، چون وقتي كه ما برميگشتيم، افراد هنوز در حال آمدن بودند، در جلوي پايگاه مقداد هم نمايشي را اجرا ميكردند، اين بار يكي از آنها مقوايي در دست داشت و در جلو حركت ميكرد كه من دوست داشتم بدانم كه روي آن چه نوشته شده است كه بعد آن صحنه را در اخبار سيما ديدم و به جاي آن لباس شخصي، آنها را مردمي معرفي كردند كه مثلا به ما نپيوسته و ما را همراهي نكرده بودند، ولي چنين نبود. جالبتراز اين قسمت، آن زماني بود كه از هما ن ماموراني كه سعي داشتند در همان ساعت باز هم از ايستادن افراد جلوگيري كنند، ما را براي پيدا كردن مسير برگشت به ميدان فردوسي راهنمايي كردند و يكي از آنها توضيح داد كه بهتر است با اين حجم ترافيك با اتوبوس برويم و جايگاه اتوبوس را نشان داد، نميدانستم، تعجب بكنم يا نكنم؟ تا چند دقيقه قبل به ما حمله كردند و ضرب و شتم، داشتند مسير و آدرس را مي گفتند. به قسمت بي آر تي رفتيم. در آنجا براي اتوبوس ميدان فروسي، دوباره از نوجواني كه در آن نزديكي بود، سوال پرسيديم . نوجوان باتوم را مثل شمشير، البته در قسمت سمت راست كمر بسته بود . دوست داشتم بدانم رهبر اين فرد چه كسي بوده و چطور توانسته او را متقاعد كند كه باتوم به دست بگيرد و به سر و بدن دوست همكلاسي، خواهر، برادر يا مشابه پدر و مادر خود بزند و بعد كه تاريكي اين شب گذشت، صبح با طلوع آفتاب در ميان همين مردم محو شود تا فراخواني ديگر، براي پيوستن به لباس شخصيها و انجام آن اعمال شنيع و نابهنجار .